خداوند ستمگران را دوست ندارد

در روزگاران گذشته، غرب برای گسترش نفوذ خود از شیوه‌های آشکار و سنتی بهره می‌برد؛ با شمشیر و آتش به سرزمین‌ها حمله می‌کرد، مردمان را به اسارت می‌گرفت و منابعشان را غارت می‌نمود. اما این مسیر، هزینه‌ای سنگین داشت — هم از نظر مالی و هم از نظر انسانی. با گذشت زمان و افزایش آگاهی مردم، دیگر کشورگشایی و استعمار کلاسیک کارآمد نبود. به همین دلیل، آنان مسیر تازه‌ای را آغاز کردند: استعمار ذهن‌ها.

این بار دیگر نیازی نبود مرزها را با جنگ فتح کنند؛ کافی بود ذهن‌ها را تسخیر کنند. پروژه‌ای بزرگ آغاز شد تا انسان‌ها را به گونه‌ای تربیت کنند که هرگاه قدرت‌های غربی اراده کنند، بی‌آنکه حتی متوجه شوند، در خدمت منافع آنان قرار گیرند.

ما، ساکنان خاورمیانه و به‌ویژه ایرانیان، نمونه‌ی زنده‌ی این طرح هستیم. در سرزمینی زرخیز، با تاریخی درخشان و مردمی باهوش زندگی می‌کنیم، اما ثروت ما یا به یغما می‌رود یا بی‌ثمر می‌ماند. روزگاری آمریکا برای کنترل این منطقه به ژاندارمی نیاز داشت و شاهِ ایران نقش آن را ایفا می‌کرد. اما پس از آنکه مأموریتش به پایان رسید، او را قربانی کرد و صفحه‌ی جدیدی در بازی قدرت گشود — این بار با ذهن‌هایی که خود تربیت کرده بود.

غرب دریافت که به جای یک ژاندارم، بهتر است ده‌ها ملت را با ناامنی، ترس و تردید درگیر کند تا هیچ‌کدام فرصت رشد و اتحاد نداشته باشند. همان جنگ روانی و فرهنگی که تا امروز ادامه دارد. حالا دیگر، حتی بدون حضور مستقیمشان، ملت‌ها خودشان را در حصار بی‌اعتمادی، یأس و وابستگی نگاه می‌دارند.

اما خداوند عادل است و صبرش بی‌پایان نیست. امروز، نشانه‌های خشم الهی را در جای‌جای این سرزمین می‌توان دید — خشکسالی، بحران، بی‌برکتی. این‌ها تنها نتایج سیاست‌های زمینی نیست، بلکه انعکاس بی‌عدالتی و ظلمی است که سال‌ها در سکوت تحمل شده است.

با این حال، خطرناک‌ترین زخم، زخمِ ذهن است. تخمه‌ای که در ذهن ایرانی کاشته‌اند — این باور که «بدون دخالت خارجی هیچ تغییری ممکن نیست» — ما را به تماشاگران خاموش ظلم بدل کرده است. مردمانی که روزی تمدن ساختند، اکنون در برابر بی‌عدالتی فقط نگاه می‌کنند.

اما این وضع تا ابد پایدار نخواهد ماند. همان‌گونه که هیچ امپراتوری جاودانه نمانده، این بار نیز غرب در همان باتلاقی فرو خواهد رفت که خود روزی ساخته بود. و روزی فرا خواهد رسید که ملت‌ها دوباره بیدار شوند و دریابند که آزادی، نه در بیرون، بلکه در ذهنِ آزاد و روحِ بیدار معنا پیدا می‌کند.

شما مشاور خانواده نیستید!

یک حقیقت تلخ در روابط انسانی وجود دارد:
بعضی آدم‌ها فقط به دنبال شنونده‌اند، نه همراه.
آن‌ها وارد گفت‌وگو می‌شوند، نه برای ارتباط، بلکه برای تخلیه.
برایشان مهم نیست در چه حالید، فقط می‌خواهند ذهن‌شان را سبک کنند و بعد، با احساس آرامش از شما جدا شوند؛
در حالی که شما خسته، سنگین و پر از فکرهای ناخواسته می‌مانید.

روان‌شناسان به این پدیده emotional dumping یا «تخلیه‌ی هیجانی» می‌گویند.
در این حالت، یکی از طرفین به‌صورت مداوم درباره‌ی مشکلاتش حرف می‌زند، بی‌آنکه قصد شنیدن، درک متقابل یا حتی همدلی واقعی با طرف مقابل را داشته باشد.
در ظاهر به نظر می‌رسد صمیمیت وجود دارد، اما در باطن، این رابطه یک‌طرفه است و انرژی روانی شما را تحلیل می‌برد.

برای مثال:
فرض کنید دوستی دارید که هر بار با او صحبت می‌کنید، فقط از شکست‌ها، آدم‌های بد اطرافش یا بی‌انصافی دنیا می‌گوید.
شما با نیت کمک گوش می‌دهید، آرامش می‌کنید، راه‌حل می‌دهید…
اما روزی که خودتان به کسی برای صحبت نیاز دارید، او یا موضوع را عوض می‌کند یا با جمله‌ای مثل «آره منم دقیقاً همین‌طوری‌ام» دوباره گفتگو را حول خودش می‌چرخاند.
در چنین رابطه‌ای، شما عملاً تبدیل به «مشاور رایگان» یا «مخزن احساسات منفی» می‌شوید.

اینجاست که باید مرز بگذارید.
باید بدون احساس گناه، مشخص کنید که قرار نیست نقش روان‌درمانگر کسی را بازی کنید.
لازم نیست همیشه شنونده‌ی درد دیگران باشید، مخصوصاً وقتی قرار نیست کسی شنونده‌ی شما باشد.
بگویید:
«من دوستت دارم و برام مهمی، اما الان انرژی شنیدن این حجم از موضوعات منفی رو ندارم.»
این جمله نه بی‌احترامی است، نه بی‌عاطفگی — فقط احترام به خود است.

یادمان باشد:
گاهی قوی‌ترین کار، گفتنِ «نه» است.
قدرت واقعی در نگه داشتن رازها، در سکوت آگاهانه و در حفظ انرژی روانی خودتان نهفته است.
حرفی که زود گفته شود، قدرتش را از دست می‌دهد.
رازهایی که در دل نگه داشته می‌شوند، مانند ریشه‌هایی هستند که در سکوت رشد می‌کنند و بعدها به ثمر می‌نشینند.

در نهایت، یاد بگیرید بین حمایت کردن و سو‌استفاده شدن فرق بگذارید.
پیاده‌سازی این مرزها زمان‌بر است، اما ارزشش را دارد.
چون آرامش روانی شما، گران‌بهاتر از آن است که قربانی گفت‌وگوهای بی‌پایان دیگران شود.