وطنپرستی واژهای است که سالهاست در هیاهوی روزمرگی و زخمهای انباشته، کمرنگ و گاه فراموش شده است؛ اما حقیقت این است که بسیاری از راهحلهای منطقی، درست پشت همین واژه پنهان شدهاند.
ایران امروز در وضعیت عجیبی قرار دارد. از پسِ انقلاب ۵۷، کشور وارد نوعی جنگ فرسایشیِ دائمی شده است؛ جنگی که برندهای ندارد و تنها بازندگانش مردم عادیاند. بهای این فرسایش، چیزی جز ربودهشدن «تجربهی یک زندگی عادی» نبوده است. امروز کمتر ایرانیای را میتوان یافت که از آرامشِ سادهی زندگی بهرهمند باشد؛ کمتر کسی که تنها دغدغهاش طعم چای صبحگاهیاش باشد، یا لحظهای گوش بسپارد به صدای گنجشکها و با فراغتِ خاطر، حتی برای چند ثانیه، به حقیقت جهان هستی فکر کند. همه نگران آیندهای مبهماند؛ آیندهای که بیوقفه بر شانههایشان سنگینی میکند.
ایدهی نوشتن این متن زمانی به ذهنم رسید که دیدم آرژانتین، با تمام مشکلات ساختاریاش، توانسته تورم را مهار کند. همانجا به خودم گفتم: ایران با شکوفایی فاصلهای بسیار کمتر از آن دارد. آرژانتین در برابر ظرفیتهای ایران، تقریباً هیچ نیست. ایران فقط نیاز دارد دوباره هویت فرهنگی و تاریخیِ خودش را به یاد بیاورد؛ نیاز دارد به دست وطنپرستان واقعی، نه شعاردهندگان، به اوج بازگردد.
شاید بپرسید: «این حرفها توهم نیست؟»
پاسخم روشن است: خیر.
ایران کشوری است با ثروتی تقریباً بیانتها؛ از منابع طبیعی گرفته تا سرمایهی انسانی. در کوتاهترین زمان ممکن میتواند رکوردهای پیشین خود را پشت سر بگذارد. امروز در ایران، تحصیلکردگانی تشنهی پیشرفت زندگی میکنند؛ نسلی که زیر فشار ناعدالتی، بیافقی و افسردگی، بهتدریج در حال فرسایش است و گاه خودش را نابود میکند. حال تصور کنید یک میهنپرست واقعی، مدیری آگاه و شجاع، این نیروها را به رسمیت بشناسد و فرصت شکوفایی در اختیارشان بگذارد. آیا واقعاً رقیبی برای چنین ملتی باقی میماند؟
ایران میتواند مهد گردشگری جهان باشد؛ آنچنان که دیگر ترکیه تنها تماشاگر این صحنه شود. ایران میتواند به قدرتی صنعتی بدل شود که دیگر کسی برای امنیت یا فرار از مالیات، رؤیای دوبی را در سر نپروراند. ایرانی که دوباره تعیینکنندهی قیمت نفت باشد؛ جایی که عقاب اوپک، پس از سالها، به آشیانهی واقعی خود بازگردد.
ایران میتواند به نیرویی نظامیِ باثبات و متحدی قابل اعتماد برای آمریکا و جهان تبدیل شود؛ کشوری بدون تروریسم، بدون جنگهای نیابتی، بدون تنشهای دائمی. ایران میتواند مرکز انرژی منطقه باشد؛ جایی که اکوسیستم طبیعیاش دوباره نفس میکشد. آنقدر برق تجدیدپذیر از دشت هامون تولید شود که وابستگی به هر منبع دیگری بیمعنا گردد. آنقدر ورزشگاه ساخته شود که هیچ جوانی، رؤیای ورزش حرفهای را به خاک نسپارد.
من اینها را از سر خیالپردازی نمینویسم. من بهعنوان یک مهندس کامپیوتر، چهار سال درس خواندهام و به اندازهای دانش دارم که بتوانم سهم کوچکی از این مسیر را بر عهده بگیرم. اما پرسش اساسی این است: چرا باید امروز کار کنم، وقتی حقوق سیمیلیونیِ آخر ماه، هر روز ارزش کمتری دارد؟ چرا باید تلاش کنم، وقتی در زمان نوشتن این متن، دلار به ۱۳۰ هزار تومان رسیده است؟
من فراتر از «بازسازی فرهنگی» فکر میکنم؛ من به «تاریخسازی» میاندیشم. این بلندپروازی را از مردی به ارث بردهام که الگوی من بوده است؛ مردی که روزی گفت: «تاریخ، مرا به جوانان آینده خواهد شناخت.» و امروز، من بهعنوان یک جوان ایرانی میگویم: او باهوشترین و وطنپرستترین شاه ایران بود.
این متن نه دعوت به گذشته است و نه انکار رنجهای امروز؛ این یک فریاد است برای آینده. آیندهای که اگر شجاعتِ وطنپرستیِ واقعی را داشته باشیم، میتواند بسیار نزدیکتر از آن چیزی باشد که تصور میکنیم.